ناگفته های زندان تحت عنوان «مشت نمونه خروارها عار و ننگ» از زندانی سیاسی ارژنگ داوودی بعد از تحمل ۱۸ سال حبس بدون حتی یک روز مرخصی در سخت ترین شرایط و در سن ۶۸ سالگی.
کانون حقوق بشری نه به زندان – نه به اعدام ۵ آذر ۱۴۰۰، زندانی سیاسی ارژنگ داوودی ۶۸ ساله، فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک و مدیریت صنعتی از دانشگاه تگزاس، که از سال ۱۳۸۲ به مدت ۱۸سال، بدون یک روز مرخصی در زندان است، در نوشته ای از آنچه پشت دیوارهای بلند زندانهای جمهوری اسلامی می گذرد پرده برداشت.
زندانی سیاسی ارژنگ داوودی در ۱۸ سال گذشته در زندانهای اوین و رجایی شهر محبوس بوده و به بازداشتگاه اهواز، بندرعباس، زابل و زاهدان تبعید شده است، آنچه در این ۱۸ سال وی با چشم خودش دیده و با گوشت و پوست لمس کرده و درد کشیده، اسرار سیاهی است که هنوز بخش اعظم آن ناگفته مانده است، بسیاری از کسانیکه این اسرار را با چشم خود دیده اند، یا دیگر در میان ما نیستند و یا آنقدر ضربه روحی و جسمی به آنها وارد شده که هنوز لب باز نکرده اند.
اما بسیاری هم هستند که با شجاعتی بی مانند این اسرار را گفته و نوشته اند و مردم ایران و جهان را نسبت به جنایات پشت دیوارها آگاه کرده و میکنند.
«مشت نمونه خروارها عار و ننگ» از زندانی سیاسی ارژنگ داوودی یکی از این روشنگریهای ارزشمند است که به دست کانون حقوق بشری نه به زندان – نه به اعدام رسیده است.
ناگفته های زندان از ارژنگ داوودی زندانی سیاسی زندان رجایی شهر در هجدهمین سال حبس
مشت نمونه خروارها عار و ننگ – از ارژنگ داوودی – آبان ۱۴۰۰
۱. دانشگاه موسوم به عدلیه در رژیم فاسد فقیه …
۲. ناجا و نیروی انتظامی یا آجان های فقیه!
۳. سلاخ خانه – سازمان زندان های فقیه و اقدامات تربیتی – تامینی!؟
بر اساس ترتیب و تقدم و تاخر صدور احکام قرار بود در سال ۹۷ برای مدت ۵ سال به زندان زابل تبعید شوم. در سال ۹۴ به دلیل نجاست کاری های بی حد و حصر رئیس وقت زندان رجایی شهر به نام محمد مردانی نزد یکی از زیرمجموعه های زندان یعنی حفاظت اطلاعات رسما از او شکایت کردم. البته چند سال پیشتر از آن نیز مطلبی تحت عنوان «نامردی به نام مردانی» علیه او منتشر نموده بودم.
نامبرده ابتدا ضمن تهدید تحت عنوان اعاده حیثیت نداشته اش! علیه من شکایتی تنظیم کرد. ولی در اثنای رسیدگی وقتی متوجه شد که محکومیت اش قطعی است، با زدو بندهای آنچنانی به کمک شعبه ۷ اجرای احکام دادگاه انقلاب کرج بالاخره در تاریخ ۲۳ شهریور ۹۵ موفق شد دو سال زودتر از تاریخ مندرج در حکم قضایی دستور ساختگی! انتقال من به زندن زابل را اخذ و تشریفات لازم جهت انتقال مرا در اسرع وقت فراهم آورد.
روز پنجشنبه ساعت ۱۲ ظهر مورخ اول مهر ۱۳۹۵ فرمانده پیشین قرار زندان به نام سرگرد زلفعلی به محل نگهداری من در سال ۳۲ بند ۱۰ مراجعه و ملتمسانه خواست تا به اتفاق به دفتر مدیریت زندان برویم. در آنجا رئیس وقت زندان یعنی محمد مردانی با لحنی پیروزمندانه ولی متظاهرانه گفت بسیار متاسف است که به من ابلاغ می کند که آمده اند مرا به زندان زابل انتقال دهند؟!
همراه با سرگرد زلفعلی به اتاق محل نگهداری ام برگشتیم. وسایل ضروری و قابل حمل از قبیل البسه تابستانی و زمستانی، وسایل استحمام، پتو، ملحفه، فلاسک، دارو، کتابها، دفترها، دست نوشته ها، پرونده های پزشکی، قضایی، و … را جمع آوری نموده و از آنجا خارج شدیم.
وسیله انتقال را تا دم درب ورودی به پوسته سخت زندان واقع در مجاورت اتاق رئیس آورده بودند. یکی از دو مامور اعزام که خود را سروان خمرایی معرفی کرد به من گفت که بایستی یک میلیون و دویست هزار تومان معادل ۵۰۰ دلار در سال ۹۵ را بپردازم تا مرا به زابل ببرد. اعتراض کنان خود را به دفتر رئیس زندان رساندم. سرگرد زلفعلی نیز در کنار او نشسته بود. موضوع باج خواهی را به اطلاع آنها رساندم. هر دو به باج خواه (پرسنل نیروی انتظامی) متذکر شدند که در خط پایانی حکم انتقال نوشته شده که هزینه پرداخت شده است.
به اتفاق خزایی و راننده ماشین شخصی که خود را سرگرد حسنی معرفی کرد و بعدتر معلوم شد که فردی موذی و بسیار پست فطرت است به راه افتادیم و از درب آهنی بزرگ زندان که خارج شدیم. دوباره صحبت باج خواهی را پیش کشیدند. چون مطمئن شدند که اهل باج دادن نیستم به جای حرکت به سمت بیرون شهر مرا به ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در میدان سپاه کرج بردند.
در کنار فضای سبز روبروی شعبه اعزام چند سرباز وسایل مرا از ماشین که ظاهرا خودروی شخصی سرگرد حسنی بود خارج نموده و روی زمین ریختند. خزایی به درون شعبه اعزام رفت و پس از چند دقیقه به این بهانه که پدرش را به بیمارستان برده و در بخش ICU بستری کرده اند، رفت و دیگر او را ندیدم.
مرا به درون شعبه اعزام بردند. در آنجا چند نفر از جمله مسئول تنه لش ۱۷۰ کیلویی شعبه اعزام سروان حسین بهاروند و فرد بسیار دزد و لاشخور دیگری که او هم نامش خزایی بود همان باج خواهی ها را با چاشنی تهدید تکرار کردند ولی من از باج دادن امتناع ورزیدم. دم غروب ستوان نیکفر به اتفاق حسنی با همان خودروی کذایی مرا به کلانتری ۱۳ کرج انتقال دادند تا شب را در آنجا بگذرانم و تا پایان شب ۲ بار دو گروه مراجعه کردند تا قانع به پرداخت باج شوم. به صراحت گفتم: «یک ریال باج نمی دهم».
فردای آن روز یعنی جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵ ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود که نیکفر و حسنی آمدند و مرا مجددا به ستاد فرماندهی بردند. در ستاد فرماندهی فرد لاغراندام و بلندقدی به نام سرگرد شکیبا آمد. لاشخور خزایی با لحن تحریک آمیز شروع به شرح ماوقع و دروغگویی کرد. او هم وقتی دید حاضر نیستم تحت عنوان هزینه انتقال باج بدهم شروع به لگدپرانی و زدن زیر وسایل من کرد که روی زمین پخش و پراکنده بودند.
اولین جفتک پرانی اش به ساک بسیار سنگین محتوی کتاب و دفترها خورد و آن قدر عصبانی شد که طوری لگدپرانی کرد که برای نمونه وسایل استحمام هر کدام در فاصله بیست متری به گوشه ای پرتاب شدند. این گردنه زن باجگیر که الحق شایسته است تا در رژیم فاسدفقیه بسی بالاتر از سرگرد باشد، مدام رجز میخواند و تهدید می کرد تا به او یادآور شدند که باید به نماز جمعه برود!
امسال که از تبعید به زندان رجایی شهر بازگشتم شنیدم که رئیس مبارزه با قاچاق ومواد مخدر شده یعنی اینکه در این فاصله پنجساله به یک ابردزد تمام عیار تبدیل شده که او را به سمت گمارده اند.
چون قرار شد که تلفن بزنم بیایند وسایل همراه مرا از ستاد فرماندهی تحویل بگیرند و از طریق ترمینال مسافربری به زابل بفرستند بناچار کتاب و دفترها را در ماشین گذاشته و با همان لباسی که بر تن داشتم به اتفاق نیکفر و حسنی راهی زابل شدیم. به آقای جمشید ایوان مهر معروف به درویش که خانه اش نزدیکتر بود زنگ زدم و از او خواستم که قبل از حیف و میل وسایل خود را برساند و آنها را تحویل گرفته و هر گاه فرصت کرد برایم بفرستد.
در میانه راه به اصرار من ستوان نیکفر به آقای دیوان مهر تماس گرفت و گفت که به ستاد مراجعه کرده و وسایل را تحویل گرفته است. اما چون لحن او برایم قانع کننده نبود شک کردم. سر صبح که کمی از شهر نهبندان- خراسان جنوبی دور شده بودیم برای کشیدن سیگار پیاده شدند، فورا گوشی موبایل را برداشته و با درویش تماس گرفتم که گفت وسایل را تحویل نداده اند و افسرنگهبان به نام میرصادقی به او گفته که رئیس – منظور سرگرد شکیبا- دستور امحای وسایل را داده است!
وقتی سوار شدند اعتراض کردم که چرا حقیقت را نگفته اند و مگر شکیبا چکاره است که دستور امحای وسایل مرا بدهد و اینکه از همان اول قصد حیف و میل وسایل مرا داشتید و …
به دادگستری زابل رسیدیم. سه نفری به دفتر دادستان رفتیم تا دستور پذیرش من در زندان زابل را صادر کنند. چند بار اصرار کردم که دادستان را ببینم ولی رئیس دفتر و محافظ تنومند او مدعی شدند که جلسه مهمی در حال برگزاری است. در فرصتی به ناگهان در را باز کرده و به درون اتاق پریدم و فورا شروع به شرح ماوقع کردم.
شخصی که او را دادستان خطاب کردند جرم مرا پرسید. در جواب گفتم که زندانی سیاسی هستم و برای ۵ سال به زندان زابل تبعید شده ام. از من خواست روی صندلی بنشینم و ماجرا را شرح دهم.
برخلاف معاون دادستان به نام محمد سرگرنی که کفتاری جلاد صفت و دزدی بی سروپاست و به خاطر دارا بودن همین خصلت ها اینک نماینده مجلس فقیه از زابل است، شخص دادستان به نام آقای رضا نجفی فردی آرام، مودب و اصفهانی الاصل است که هم اینک در دیوان عالی کشور مشغول می باشد.
پس از چند دقیقه قلم و کاغذی را جلوی من گذاشت و خواست که شکواییه ام را مکتوب کنم. وقتی تمام شد دستور تشکیل پرونده و رسیدگی را خطاب به رئیس دایره اجرای احکام صادر کرد. وقتی به او متذکر شدم که آنها مرا به اجرای احکام نمی برند دستور داد که قبل از تحویل به زندان مرا به اجرای احکام برده و پس از ثبت شکواییه و دادن شماره پرونده متشکله به زندان ببرند.
آخر وقت اداری بود و دایره اجرای احکام خالی از ارباب رجوع. رئیس اجرای احکام منتظر ما بود. ظاهرا با او تماس گرفته بودند. مرا که دید برخاست و گفت به زابل خوش آمدید. ضمن تشکر متذکر شدم که زندان خوشامد ندارد. دستور تشکیل و ثبت پرونده و ارسال آن برای شعبه هفتم اجرای احکام کرج را صادر کرد و محل دفتر را نیز به ما نشان داد و رفت.
در دفتر اجرای احکام فردی حدود ۵۵ ساله به نام موسوی و نیز خانم جوانی نشسته بود. وقتی شکواییهای که حاوی دستور دادستانی و نیز رئیس اجرای احکام بود را به او دادم از من خواست که روی نیمکت بیرون اتاق بنشینم تا تشریفات اداری تمام شود. من و ستوان نیکفر روی نیمکت نشستیم و راننده موذی به نام حسین در اتاق ماند. پس از چند دقیقه آمد و گفت برویم!
به دفتر اجرای احکام مراجعه و خواستار شماره ثبت شکایت شدم. همان فرد موسوی نام شماره تلفنی را روی برگه ای نوشت و خواست از زندان با او تماس بگیرم تا شماره پرونده را به من بدهد. شماره ای که هرگز کسی جوابگو نشد.
متاسفانه از تاریخ ۵ تیر ۹۶ تاکنون تلفن ممنوع هم بوده ام و پیگیری هایم از درون اتاق های تک نفره در زندان های زابل و زاهدان هم ثمری نداشتند. در اواخر سال ۹۹ تا اردیبهشت ۱۴۰۰ که در زندان زابل بودم از طریق پرسنل اداره حقوقی آقایان میر و نیک فرجام که افراد موجهی هستند مصرانه پیگیر سرنوشت شکواییه شدم.
نهایتا گفتند مسئول دفتر اجرای احکام – موسوی، بازنشسته شده بناچار به او تلفن زده و حتی به درب خانه اش مراجعه کردند ولی به دروغ مدعی شده که شکواییه را در پرونده من گذاشته درحالیکه خوب می دانست که بایستی برای شکواییه من پرونده ای جدید تشکیل شود و نیازی به ضمیمه آن به پرونده تبعید نبود.
هر چند که پرونده را زیر و رو کردند ولی اثری از شکواییه نیافتند؟! همان روز۳ مهر ۹۵ راننده موذی اعزام به نام حسنی با موسوی تبانی کرده و شکواییه مرا همراه با امضای دادستان و رییس مستقیم خودش به زباله دان انداخته است.
بهرحال آن فرد موسوی نام، خانم منشی، راننده حسنی و ستوان نیکفر خوب می دانند چه بلایی سر آن شکواییه آمده است و حتما روزی این نجاست کاری رو خواهد شد تا راهکاری برای جلوگیری از اینگونه بدذاتی ها یافته شود.
می گویند در دوران محمدرضا شاه دو دانش آموز در مدرسه دعوا کردند. آنکه فرزند نماینده مجلس بود دیگری که فرزند یک پاسبان بود را تهدید کرد و گفت که پدرش قانونگذار است و پدرت را درمی آورد. فرزند پاسبان هم جواب داد که قانونی را که پدرت وضع می کند پدر من سر کوچه ۵ ریال می گیرد و در آن می ر…ند!
آیا این حکایت درباره دستگاه عدلیه – شعبه ۷ اجرای احکام کرج و دادستان وقت زابل – نیروی انتظامی – ستاد فرماندهی! و نیز سازمان زندانهای رژیم فقیه – زندان رجایی شهر – بسیار غم انگیزتر از حکایت دو دانش آموز در دوران سیاه پهلوی نیست؟!
پیروز باد مبارزات ایرانیان بپاخاسته برای رهایی از شر تمامیت ولایت فقیه … و عمال شارلاتان آن
مبارز زندانی ارژنگ داوودی
آبان ۱۴۰۰

بیشتر بخوانید:
زندانی سیاسی ارژنگ داوودی کیست ؟
به کانال نه به زندان نه به اعدام در تلگرام بپیوندید
https://t.me/NoToPrisonNoToExecution